نویسنده‌: حسین بشیریه

به طور خلاصه در قسمت آخر بخش پیشین اشاره کردیم که از تجدد دو روایت عمده دراندیشه‏هاى مدرن عرضه شده است: یکى روایت رادیکال، که در آن از آزادى و آگاهى انسان به عنوان فاعل و کارگزار معرفت و عمل اجتماعى سخن گفته مى‏شود; و دیگرى روایت محافظه‏کارانه، که به بعد انضباطگرا و محدودکننده تبعات برآمده از تجدد اشاره دارد.
به سخن دیگر، مى‏توان از دو دوره جداگانه در اندیشه تجدد سخن گفت: یکى دوران تجدد خوش‏بینانه پیش از انقلاب فرانسه، که در آن اندیشمندان بر رهایى انسان از قید سنت و تاریخ، آگاهى و آزادى انسان، و امکان ترقى بى‏حد و حصر تاکید مى‏گذارند; و دیگرى دوران تجدد بدبینانه پس از انقلاب فرانسه، که محدودیتهاى موجود بر سر راه دستیابى به آزادى و ترقى را آشکار مى‏سازد و با ظهور تدریجى علوم انسانى، بر محدودیت انسان در چارچوب قوانین اجتماعى و تاریخى تاکید مى‏شود.
ظهور علوم اجتماعى به معنى کشف محدودیتهایى است که انسان در چارچوب آنها قراردارد. این دوگانگى در اندیشه اندیشمندان تجدد قابل شناسایى است. در دوران دوم با غلبه اندیشه برابرى و موانع موجود بر سر راه آن و تاکید بر برابرى به عنوان پشتوانه آزادى،اندیشه رفاه‏بخشى بر اندیشه آزادى فائق مى‏آید. چنانکه اشاره شد بنتهام، شادى را برآزادى ترجیح مى‏دهد; شادى و رفاه در درون دولت‏خودکامه هم قابل تامین است. باطرح‏این اندیشه، دموکراسى گرایشى اقتدارطلبانه مى‏یابد، همچنین جان استوارت میل ازیک‏سو بر آزادى و از سوى دیگر بر تامین و رفاه اجتماعى به عنوان پشتوانه آن تاکید مى‏کند.
پس اگر ما از چهره ژانوسى تجدد سخن گفتیم منظور این نیست که در پروژه (طرح) تجدد تعارضهاى ذاتى وجود دارد. دوگانگى مورد نظر، محصول تحول تاریخى اندیشه تجدد و برخورد آن با موانع است. به سخن دیگر تجدد در دیالکتیک خود، نخست‏به دلیل خصلت‏بى‏واسطه و مجرد خود، در اشکال اجتماعى خاصى عینیت مى‏یابد، ولى براساس استدلال کلى، سرانجام به خود باز مى‏گردد. بنابراین هدف اصلى، بازشناسى عناصر درونى اندیشه تجدد در مرحله اول و ترکیب آن با اشکال اجتماعى در مرحله بعد است. اگر هم در متفکران واحد، تعارضهایى از نوع مذکور در بالا مى‏بینیم ناشى از آن است که هم متاثر از عصر تجدد خوش‏بینانه، و فردگرایى و عقل‏گرایى آن هستند و هم در فضاى تجدد بدبینانه و علم‏گرایى دوران پس از انقلاب فرانسه تنفس مى‏کنند.
دوچهرگى تجدد را مى‏توان در اندیشه مارکس هم بازیافت. وى از یک سو از رشد علم جدید، گسترش تکنولوژى و افزایش تواناییهاى عمل انسان به تایید، سخن مى‏گوید و علم را جزء زیر بنا به شمار مى‏آورد و آینده بشریت را در گرو رشد نیروهاى مادى برخاسته از تجدد مى‏داند. ولى از سوى دیگر به نارساییهاى تجدد، یعنى از خود بیگانگى انسان، شى‏ء گشتگى و تصلب روابط اجتماعى، بت‏وارگى کالاها، و توقف پراکسیس (عمل) اجتماعى در سرمایه‏دارى عمیقا نظر دارد. به هر حال دستاوردهاى اصلى تجدد در فرماسیون (صورت‏بندى) اجتماعى آینده تداوم مى‏یابد و سوسیالیسم، به عنوان هم نهاد و عناصر اصلى تجدد، دربردارنده آنها خواهد بود. اومانیسم، دموکراسى و لیبرالیسم از عناصر آن سنتز هستند.
نکته کلى دیگرى که در این مقدمه باید گفت این است که در مقابل جریان فکرى روشنگرى و تجدد از قرن هجدهم به بعد جریان فکرى مخالفى پیدا شد که بیانگر آن «چهره دیگر» تجددى بود که ماده خام روایت محافظه‏کارانه را تشکیل مى‏دهد و نمایانگر محدودیتهاى و ناتواناییهایى است که از تجدد برخاسته است. اشاره کوتاهى به این جریان فکرى مخالف، در واقع آن چهره‏دیگر را که گفتیم نتیجه «بیرون بودگى‏» پروژه تجدد بوده است، روشن خواهد ساخت. مثلا ادموند برک در کتاب تاملات در باب انقلاب در فرانسه، با حمله به ایدئولوژى و عملکرد انقلاب کبیر، نقدهاى اساسى‏اى بر بنیاد اندیشه روشنگرى وارد ساخت. به نظر او دیدگاه روشنگرى و عقل‏گرایان در خصوص امکان خروج از سنت و گذشته، و ایجاد آغازى نو با توسل به عقل آدمى، اندیشه‏اى انتزاعى است که هم ناممکن است و هم نامطلوب. از نظر برک سنت، عقل انحصارى گذشته است و نمى‏توان از نو درباره هر مساله‏اى بازاندیشى کرد. علت آن که مردم در قرن هجدهم و نوزدهم، خردمندتر از مردمان قرنهاى گذشته هستند، این نیست که بهره هوشى آنها افزایش یافته; بلکه دلیل آن را باید در این واقعیت جست که آنها سنت‏طولانى‏ترى را پشت‏سر دارند. به طور کلى برک برخى از وجوه نامعلوم جریان تجدد راخاطرنشان مى‏سازد که در بررسى فرآیند و امواج تجدد در بخشهاى آینده به کار ما خواهد آمد.
همین گفته در خصوص اندیشه‏هاى آلکسى دوتوکویل، یکى دیگر از نقادان وجوه سیاسى تجدد، صادق است. از دیدگاه او دموکراسى مدرن و اندیشه برابرى دموکراتیک، بیمارى اجتناب‏ناپذیرى است که ما تنها مى‏توانیم در کاهش عوارض آن بکوشیم. مهم‏ترین عارضه عصر جدید یعنى یکسان‏سازى انسانها، دل‏پذیرى جامعه سنتى را نابود مى‏سازد و تفاوتها و ناهمسانیهاى طبیعى جامعه را از میان برمى‏دارد. بدین سان میان مدرنیسم و یکسان‏سازى یا بهنجارسازى، رابطه ژرفى هست و هر دو مشیتى اجتناب‏ناپذیرند.
در همین جا به مبانى تحلیل دورکهایمى‏ها و متفکرانى چون هانا آرنت و اریک فروم هم مى‏توان اشاره کرد. به نظر آنها در فرایند تجدد به واسطه تحولات عمده‏اى که در عصر تجددپیش مى‏آید، وضعیت آنومى و یا جامعه توده‏اى، بویژه در اوان نوسازى و مدرنیسم، رخ مى‏نماید. در همین مورد، بررسى پیوند فاشیسم و تجدد ضرورت مى‏یابد. چنانکه خواهیم دید فاشیسم جنبشى است که در درون تجدد، علیه تجدد پدید آمده است. فاشیسم کالبد تجدد را مى‏پذیرد، اما روح آن را مى‏کشد. پذیراى تکنولوژى تجدد است، اما ایدئولوژى بنیادین آن را نفى مى‏کند و آزادى، برابرى، دموکراسى و لیبرالیسم را مورد حمله قرار مى‏دهد. فاشیسم هم واکنش انتقادآمیز نسبت‏به تجدد و هم ارائه آن به نحوى تعارض‏آمیز است.
اشاره‏اى به وبر، بحث مربوط به چهره دوگانه‏اى را که تجدد در عمل پیدا کرد، روشن‏تر مى‏سازد. در وبر هم دو روایت از تجدد وجود دارد: یکى روایتى که به روند عقلانى شدن، کنترل انسان بر طبیعت، گسترش بوروکراسى، تکنولوژى، علم و سرمایه‏دارى نظر دارد و بر گسترش توانایى و آزادى انسان تاکید مى‏کند، و دیگرى روایتى که به قفس آهنین مدرنیسم و تصلب بوروکراتیک اشاره مى‏کند.
مقصود از ذکر این مقدمه آن بود که بگوییم تاریخ تجدد از تاریخ اندیشه‏هاى تجدد جدا نیست، بلکه این دو در واقع یکى هستند. پیچ و تابها و دوگانگى‏هاى اندیشه‏هاى عصر تجدد، فراز و نشیب‏ها و پیچ و تابهاى فرایند تجدد را باز مى‏نمایند. پروژه تجدد به دلایلى که بتفصیل خواهیم گفت‏با موانعى برخورد کرد و در نتیجه دچار تعارضهایى شد و این تعارضها در قالب واکنشهاى انتقادآمیز نظرى در تاریخ اندیشه تجدد، رخ نمود.


امواج تجدد
مقدمه: هدف بحث ما بررسى تاریخى و انتقادى فرایند و دستاوردها و تضادهاى تجدد است و به طور ضمنى در نظر داریم ارتباط فراتجدد با تجدد را نیز برنماییم. تاریخ تجدد را از آغاز مى‏توان به سه مرحله یا موج، بخش کرد. این مطلب را مى‏توان به صورت زیر نمایش داد:
نخست‏باید درباره برخى مفاهیم اساسى این طرح، سخن بگوییم. یکم: امواج مورد نظر، از تصلبهاى تاریخى در فراگرد تجدد حکایت مى‏کنند. آنچه پیشتر به عنوان «بیرون بودگى‏» ذکر شد، در اینجا در مفهوم تحدید و مرزگذارى ظاهر مى‏شود. تجدد با برخورد با سدها و موانع از خود بیرون مى‏رود و یا به سخن دیگر غیریتهایى ایجاد مى‏کند. ولى این مرزها و غیریتها گذرا هستند و تجدد که ماهیتا پایان‏ناپذیر است، آنها را در خود فرو مى‏برد. مفهوم دوم، بحران است که با تحدید و مرزگذارى رابطه‏اى تضادآمیز دارد. تحدیدها به طور موقت مانع وقوع بحران مى‏شوند، اما بحرانها این مرزها را درهم مى‏شکنند و افق تازه‏اى برمى‏گشایند و غیریتها را فرومى‏برند. تجدد، طرح بسیار انقلابى و بنیان‏برافکنى بود که بناچار با واقعیتهاى تاریخى و اجتماعى برخورد پیدا کرد و در نتیجه دچار تعارضهاى اساسى شد. از این نظر کل آنچه در تاریخ تجدد رخ داده است‏به حساب اندیشه تجدد گذاشته نمى‏شود. تجدد به عنوان طرح، یکباره قابل اجرا نبود و همانند ایدئولوژى هر انقلابى با واقعیتهاى سخت و گذرناپذیر برخورد کرد و در مسیر خود دگرگون شد. منحنى تجدد افت و خیزهاى گوناگون داشته که موضوع بحث ماست. در دیالکتیک تجدد، تجدد نخست‏به عنوان اندیشه کلى از خود بیرون مى‏افتد و سپس به خود باز مى‏گردد. تقابل میان ایدئولوژى تجدد و ساختارهاى مختلف اجتماعى، اقتصادى و سیاسى، به پیدایش بحرانهاى عمده تاریخ تجدد مى‏انجامد. بحران، زمینه گذار از مرحله‏اى به مرحله دیگر است.

عناصر تجدد
اندیشه تجدد را مى‏توان در چند مفهوم اساسى به شرح زیر خلاصه کرد: عقل‏گرایى، اومانیسم، لیبرالیسم، فردگرایى، آزادى، برابرى، کارگزارى تاریخى انسان، داعیه معرفت انسان و اصل ترقى و پیشرفت‏بى‏حد و حصر. اینها، اجزاء پروژه انقلابى و بنیان‏برافکن تجدد را تشکیل مى‏دهند و براى فهم درست تجدد باید هریک از آنها را تا نهایت منطقى خود دنبال کنیم تا اهمیت انقلابى آنها آشکار شود. به این معنا، تجدد متضمن نفى هر خصوصیت و تمایزى، جز انسانیت، است که بتوان براساس آن درباره انسان داورى کرد.
اومانیسم با تاکید بر حقوق و خردمندى انسان هرگونه تمایزهاى دیگر را باید نفى کند. هویت انسان به عنوان انسان، متضمن نفى هویت طبقاتى، ملى، قومى و نژادى و... است. بدین سان اومانیسم، پتانسیل ویرانگرى وضع گذشته دربر داشت و از امکان درافکندن طرحى کاملا نو نوید مى‏داد. عقل‏گرایى با تاکید بر توانایى بى‏نهایت و به خود وابستگى عقل انسان، اساس اندیشه ترقى به معناى تمهید وضعى کاملا بدیع بود. دیگر برخلاف تصور مسیحى و ارسطویى تغییر، دگرگونى صرفا گذار از قوه به فعل نیست، بلکه تاریخ، صحنه نقش‏آفرینى عقل انسان است. بدین سان عقل‏گرایى عصر تجدد نه به معناى کشف عقلانیت درونى نهفته در واقعیت امور، بلکه به معناى تحمیل طرحى عقلانى بر واقعیتى است که از عقل سرپیچى مى‏کند.
فردگرایى یکى از مظاهر عقل‏گرایى عصر مدرن است; فرد، در مقابل همه قید و بندهایى که بنیاد جامعه کهن را تشکیل مى‏دهد، به طور مستقل ظهور مى‏کند. انسان در عصر مدرن، به عنوان موجودى واجد عقل و اراده و خواست، هویت تازه‏اى مى‏یابد. تجدد، همچون ایدئولوژى، تعریفى خاص از انسان به دست مى‏دهد و انسان با آن تعریف به خود هویت مى‏بخشد. انسان عاقل و شناسا، دیگر در پى آن نیست که به کنه حقیقتى از پیش داده شده پى ببرد، بلکه خود بنیان‏گذار حقیقت مى‏شود. تجربه، دریچه نگاه انسان به جهان خارج را تشکیل مى‏دهد و سرانجام علم تجربى جدید هم، داعیه اطلاق پیدا مى‏کند. در عصر جدید، علم و اخلاق و هنر به عنوان سه حوزه، از یکدیگر استقلال مى‏یابند.
مفهوم برابرى در معناى حقوقى و سیاسى آن یعنى برابرى در آزادى وقتى به نهایت منطقى خود برسد، اندیشه‏اى انقلابى است و همه مناسبات مبتنى بر حسب و نسب و تمایزهاى مختلف را درهم مى‏شکند. بنا به قولى، تجدد در حقیقت اعتراضى بود علیه اندیشه سرنوشت و اندیشه حسب و نسب. تجدد، اندیشه سرنوشت از پیش تعیین‏شده طبیعى و الهى را نفى مى‏کند و انسان را در جلو صحنه، ظاهر مى‏سازد.
آزادى، به هر دو معناى منفى و مثبت کلمه، از ارکان طرح تجدد بود. در معناى منفى، انسان مى‏باید از سلطه هرگونه اراده خودسرانه بیرونى رهایى یابد; و در معناى مثبت، در تعیین سرنوشت‏خود در جامعه مشارکت کند. چنانکه بعدا توضیح خواهیم داد، در لیبرالیسم اولیه منظور از اراده خودسرانه بیرونى، قدرت حکام سیاسى بود. ولى وقتى که معناى اراده خودسرانه بیرونى از این حد گذشت و شامل ساختارهاى اجتماعى و اقتصادى شد، جهت مفهوم آزادى و، به تبع آن، مسیر طرح تجدد نیز دگرگون شد.

تجدد اولیه و تحدید آن
برخى از مفسران، همه مفاهیم برخاسته از عصر تجدد را به طرح تجدد نسبت مى‏دهند. مثلا ناسیونالیسم را همزاد لیبرالیسم مى‏دانند. اما اگر مفاهیم را به دقت‏به کار ببریم و میان طرح تجدد و تجربه تجدد تمیز قایل شویم، در آن صورت حدود اجرا و انحراف تجدد از طرح آن روشن مى‏شود.
طرح اولیه تجدد به واسطه بستر تاریخى و جغرافیایى آن، در تجربه محصور گردید و از آن، مرحله اولیه تجربه تجدد زاده شد. بنابراین، تجربه تجدد در مقایسه با طرح تجدد تجربه ناخالصى است، هم واقعیات، و هم بستر تاریخى و جغرافیایى تجدد، طرح تجدد را تحدید مى‏کنند. نتیجه آن که جامعه متجدد عمیقا و اساسا، نامتجدد است. به عبارت دیگر، طرح تجدد یکباره و به طور کامل اجرا نمى‏شود. تحدید و مرزگذارى بر تجدد مفهوم بسیار مهمى است. زیرا تجدد فى نفسه باید مرزناپذیر باشد. مرزگذارى بر آنچه مرزناپذیر است تجربه واقعى تجدد را تشکیل مى‏دهد.
مایه تجدد که از رنسانس، اومانیسم، پروتستانتیسم و انقلاب فرانسه گرفته شده بود در قرن نوزدهم کاملا تخمیر شد. بنابراین موج اول‏تجدد، تا پایان قرن نوزدهم را دربرمى‏گیرد. بحران گسست و گذار در این دوران رخ مى‏نماید و به واسطه آن مرزگذاریها تغییر مکان مى‏دهند و در فضاى دایره رسم شده به جلو رانده مى‏شوند. بنابراین مرزگذارى موقت است. زیرا در غیر این صورت تجدد پایان‏پذیر خواهد شد. پیشرفت تجدد نتیجه رفع مرزگذاریها و حل بحرانها و دستیابى به افقهاى تازه است.
تحدید تجدد اولیه به واسطه دو دسته از عوامل صورت مى‏پذیرد: یکى خود مربوط به ذهنیت تجدد، و دیگرى مربوط به حوزه‏هاى مقاومت است. تحدید به واسطه عوامل نخست‏به معنى تعیین غیریتهاست; یعنى بیگانگانى که جزء طرح تجدد نیستند و از آن طرد مى‏شوند. در واقع تعیین غیریت‏یعنى تعیین هویت; وقتى ما غیر را مى‏شناسیم، ویت‏خودمان را مى‏شناسیم. اندیشه تجدد با غیرشناسى و خودشناسى درآمیخته است.

غیریتها و محدودیتهاى تجدد اولیه
الف. سنت‏یکى از غیریتهاى اساسى تجدد است. به‏طور کلى با ظهور تجدد است که مفهوم سنت و جامعه سنتى پدیدار مى‏شود. خلق مفهوم سنت و جامعه سنتى به عنوان ابزار مقایسه، لازمه خودفهمى تجدد است. سنت و تجدد بدین سان انسانیت را دو پاره مى‏کند، بدون آن که تبیینى جامع از این تقابل کلى مفروض، عرضه شود. آنچه مدرن نیست، در اردوگاه سنت افکنده مى‏شود. جامعه سنتى نخست وضع و سپس به عنوان عنصرى بیرونى، از دایره عقل تجدد طرد مى‏شود. جامعه سنتى و سنت، جزئى از تاریخ ذهنیت تجدد است و یکى از حدود هویت فرد در عصر تجدد را تشکیل مى‏دهد. انطباق مفهوم جامعه سنتى با مصداق آن در اینجا اهمیت ندارد. مفهوم جامعه سنتى، از نیازمندیهاى ایدئولوژیک تجدد براى خودشناسى بر مى‏خیزد. مردمان جامعه سنتى در ذهنیت تجدد، هم‏عصر تجدد نیستند بلکه در زمان دیگرى زیست مى‏کنند، هرچند تفاوت مکانى در کار نیست. در ذهنیت تجدد، محل حضور زمانى جامعه سنتى پیشتر از جامعه مدرن است. جامعه سنتى تنها به شرط نفى خود امکان ورود به عصر عقل تجدد را پیدا مى‏کند; یعنى این که باید دیگر خودش نباشد و این خود بودن یا نبودنش را هم عقل تجدد تعیین مى‏کند.
بدین سان در ذهنیت تجدد دو سطح زیستى کاملا متمایز پیدا مى‏شود. میان سنت و تجدد هیچ پیوندى متصور نیست. این که تجدد خود مى‏تواند محصول تجدید سنت‏باشد، و سنت و تجدد هردو مقولاتى پویا هستند و با یکدیگر تداخل دارند، هنوز در مخیله تجدد راه نیافته است. به طور کلى غیریت‏سنت، سبب هویت‏یافتن تجدد مى‏شود. در نتیجه، تجربه تجدد به رغم اندیشه تجدد، یعنى اومانیسم و انسان محورى، دچار تحدید مى‏شود.
همین برداشت از سنت و تجدد در مکتب توسعه سیاسى آمریکا در قرن بیستم (دهه‏هاى 1950 و 1960) باز تولید شد. در آن مکتب هم دو تصویر متباین از جامعه مدرن و جامعه سنتى برحسب مقولاتى مانند: فردگرایى و جمع‏گرایى، نفع‏گرایى و جماعت‏گرایى، محدودیت و گستردگى موضوع وفاداریهاى شخصى، و وحدت یا کثرت کارویژه‏هاى نهادهاى اجتماعى عرضه مى‏شود. فرض آن مکتب این است که به نحوى مبهم،گذارى از جامعه سنتى به جامعه مدرن صورت مى‏گیرد. در اینجا نیز از روى جامعه و نظام سیاسى مدرن است که ماهیت جامعه و نظام سیاسى سنتى شناخته مى‏شود و غایت تحول جامعه و نظام سیاسى سنتى آن است که در چارچوب مدرن حل شود. هدف انتقادهاى «مکتب تجدید نظر طلب توسعه سیاسى‏» در مقابل «مکتب اورتدکس‏» هم، این بود که خصلت تصنعى چنین تباینى را برنماید و نشان دهد که مقوله سنت پرده‏اى از ابهام بر روى تجربیات واقعى جوامعى کشیده که «سنتى‏» خوانده مى‏شوند.
در گفتمان اولیه تجدد، غیریت دیگرى به عنوان جامعه وحشیان سبب هویت‏یافتن تجدد به طور مشخص‏تر مى‏شود. تفاوت در این مورد این است که وحشیان، هم در مکان و هم در زمان متفاوتى نسبت‏به جایگاه و عصر تجدد زیست مى‏کنند; در جنگلهاى دور دست وحشیانى در عصر حجر زندگى مى‏کنند که بویى از تمدن مدرن نبرده‏اند. بدین ترتیب با اخراج سنت و توحش از دایره عقل تجدد، تجدد محصور مى‏شود. این حصرى گفتمانى است که از ایدئولوژى تجدد برمى‏خیزد. بدین‏سان اومانیسم، راسیونالیسم، فردگرایى و لیبرالیسم به عنوان اجزاء تجدد با جهان تیره‏اى رو به‏رو مى‏شوند که در پرتو نورافکن تجدد قرار نگرفته‏اند. برخلاف محدودیتهایى که بر سر راه اجراى طرح تجدد در زمینه ساختارهاى اجتماعى و اقتصادى پیدا مى‏شوند و مانع از آن مى‏گردند که اجزاء آن طرح تا نهایت منطقى خود پیش روند، در این مورد یعنى در ذهنیت تجدد، برعکس، وقتى که این اجزاء تا نهایت منطقى خود پیش مى‏روند، محدودیت و محصوریت پدید مى‏آید. این، تفاوت مهم و تعیین‏کننده‏اى است. اعتقاد به نکته اخیر به نحو بارزترى خصلت گفتمانى تجدد را برمى‏نماید، در حالى که تاکید بر محدودیتهاى ساختارى تنها به تقابل اجتناب‏ناپذیر ایدئولوژى با واقعیت نظر دارد.
به غیریت عرصه جنون نسبت‏به عرصه عقل متجدد که میشل فوکو مطرح کرده نیز باید در ارتباط با همان خصلت گفتمان تجدد، اشاره کنیم. جعل عرصه جنون و دیوانگى به عنوان عرصه‏اى بیرون از دایره عقل تجدد، سبب تشخیص هویت انسان متجدد مى‏شود. جنون، عرصه تیره و تاریکى است که در پرتو عقل تجدد وضوحى کاذب مى‏یابد و یکسره بازشناخته و طرد مى‏شود. یعنى به طور کلى انواعى از انسانهاى ناشناخته و طرز فکرهاى ناشناخته، از عرصه انسانیت مدرن که متصف به عقل‏گرایى و فایده‏گرایى است، خارج مى‏گردد. در اینجا هم بحث از جنون، همچون بحث از جامعه سنتى، به معنى غور در ژرفاى تجربه «جنون‏» نیست، بلکه هرکس که خارج از چارچوب عقل متجدد قرار بگیرد در ورطه جنون افکنده مى‏شود. اگر بخواهیم گریزى به هگل بزنیم، وى در باره این که آیا باید همه دولتها را مظهر عقل دانست، حتى دولتهاى بد را، به تمثیل مى‏گوید که انسانهاى بیمار و دیوانه و محجور هم بالاخره انسان هستند، ولى از دایره عقل خارجند، همچنان که دولتهاى نابکار هم دولت هستند، هرچند عنصر عقلانى آنها ناچیز باشد.
در همین مورد، یعنى بحث از خصلت گفتمانى تجدد، مى‏توان اشاره‏اى هم به حوزه معرفت‏شناسى کرد. با ظهور علم جدید در عصر تجدد، تنها تجربه و استقرا به عنوان مجارى دستیابى به حقیقت تلقى مى‏شوند. بدین سان علم مدرن برخاسته از عصر تجدد، طبعا نمى‏تواند لیبرالى باشد. لیبرالیسم معرفت‏شناسانه با معرفت‏شناسى علمى تجدد همخوانى ندارد. بدین سان هرگونه عرصه تجربه از نوعى دیگر و هر نوع شناخت از نوعى دیگر، غیریتهایى مى‏شوند براى تعیین هویت معرفت‏شناسى تجدد. حال آن که اگر مفاهیم آزادى و اختیار و ترقى مندرج در تجدد را به اوج و نهایت منطقى‏شان برسانیم، علم قطعى و جزمى دیگر ممکن نخواهد شد. هر حقیقتى که کشف و اعلام شود، خواه در عرصه مذهب یا فلسفه و یا علم، با نفس اندیشه آزادى در تباین خواهد بود. از این رو چنانکه بعدا خواهیم گفت، طرح تجدد در وجه شکفته و تکامل‏یافته آن با علم و قانون‏یابى و حقیقت‏جویى در تباین خواهد بود.
غیریت دیگرى که مى‏توان براى گفتمان اولیه تجدد مطرح کرد، طبیعت و وضع طبیعى است که در تقابل با وضع و جامعه مدنى ایجاد مى‏شود. طبیعت در اندیشه تجدد اولیه خارج از مدنیت قرار مى‏گیرد. هابز وضع طبیعى را وضع جنگ دایمى همه علیه همه توصیف مى‏کند که در آن حقوق و اخلاق شکل نگرفته است. در مقابل، جامعه و دولت محصول قراردادى عقلانى هستند و خصلتى ساختگى دارند. در اندیشه لاک هم، در وضع طبیعى صلح و آرامش تضمینى ندارد. البته در وضع طبیعى حقوق طبیعى وجود دارد، ولى آن حقوق تنها در وضع مدنى پشتوانه‏اى پیدا مى‏کند. در خصوص اندیشه روسو، چنانکه قبلا اشاره کردیم، منظور او از انسان طبیعى، انسان ابتدایى نبود. طبیعت مورد نظر روسو طبیعت ارسطویى است، طبیعت انسان تنها در فرهنگ و جامعه به کمال شکوفایى خود مى‏رسد. در اندیشه روسو باید میان انسان ابتدایى، انسان موجود واقعى و تاریخى، و انسان طبیعى یا کمال مطلوب تمیز داد تا آن اندیشه به درستى شناخته شود. انسان، طبعا داراى «غریزه خودخواهى و نوع دوستى است و اگر روند طبیعى رشد انسان طى مى‏شد، در نتیجه تعادل این دو غریزه وجدان سلیم پیدا مى‏شد و عقل نیز به یارى مى‏شتافت و فرهنگ و جامعه‏اى از آن استنتاج مى‏شد که کمال طبیعى انسان را محقق مى‏کرد. اما جریان واقعى تحول انسان چنین بوده است که غریزه اول بر غریزه دوم تسلط مى‏یابد و در نتیجه مالکیت‏خصوصى و طبقات اجتماعى پدید مى‏آیند و عقل و فرهنگ و جامعه به کژى مى‏گرایند و انسان از طبیعت‏خود به دور مى‏افتد. با وصف این، روسو در مقام سرزنش انسان واقعى و موجود، حتى انسان ابتدایى را هم گاه به او ترجیح مى‏دهد، اما آرمان او ظهور انسان طبیعى است.
بنابراین، مآلا میان وضع ابتدایى و وضع طبیعى آرمانى تقابلى وجود دارد، هرچند آن وضع ابتدایى کاملا طرد نمى‏شود و انسان اولیه، دست کم بار تمدن و فرهنگ مسخ شده را به دوش ندارد، اما انسان طبیعى که باید اراده عمومى داشته باشد، کمال مطلوب است. به هر حال روى هم رفته طبیعت در اندیشه تجدد، یکى از اشکال غیریت را تشکیل مى‏دهد. نسبت‏به طبیعت، برداشتى ابزارگرایانه وجود دارد که آن را وسیله‏اى براى ارتقاى وضع انسان متمدن به حساب مى‏آورد. طبیعت، امرى بیرونى و غیر تلقى مى‏شود که باید با عقل و علم به کار گرفته و مهار شود.
ب. اکنون مى‏پردازیم به محدودیتهاى ساختارى (اجتماعى، سیاسى و اقتصادى) طرح تجدد که تجربه تجدد را شکل مى‏دهد.
1. یکى از محدودیتهاى عمده‏اى که طرح تجدد با آن مواجه شد، تشدید هویت طبقاتى انسان با رشد سرمایه‏دارى و تفکیک اقتصادى طبقات اجتماعى بود. با ظهور هویت طبقاتى، اومانیسم تجدد دچار محدودیت‏شد. بدین وسیله طبقات بالا، بویژه بورژوازى، مظهر اجتماعى تجدد گردید و طبقات تحت‏سلطه، غیریت‏یافتند. اومانیسم داعیه برابرى انسانها را دربرداشت، اما اینک با ظهور هویت طبقاتى، برخى انسانها از انسانهاى دیگر انسان‏تر تلقى مى‏شدند. نهایتا انسانیت، معادل بورژوازى شد. در اینجا به حکم هویت طبقاتى، دوگانگى دیگرى در انسانیت ظاهر مى‏شود. ظهور توده‏ها و طبقات پایین در انقلابهاى دموکراتیک اروپا بر محمل اندیشه‏هاى اصلى تجدد، یعنى آزادى و برابرى، مانعى براى تحقق آرمانهاى تجدد به عنوان ایدئولوژى بورژوازى مى‏گردد. تجدد به روایت‏بورژوازى، توده‏ها و طبقات پایین را از دایره شمول خود بیرون مى‏راند. توده‏ها معقول نیستند; دچار هیجانهاى جمعى مى‏شوند و به افراط مى‏گرایند.
بدین سان تجدد مرز طبقاتى مى‏یابد. ظهور انسان به عنوان موجودى که هویت طبقاتى دارد، و خود را به این عنوان مى‏شناسد، محصول سرمایه‏دارى است. مى‏بینیم که تجدد بر هویتهاى تبیین انسان، هویتهاى مذهبى، سنتى، قبیله‏اى و یا بر «بى‏هویتى‏هاى‏» عصر گذشته حمله برد تا هویت انسانى را بر کرسى بنشاند، ولى با گذار از مسیر سرمایه‏دارى که آن را دچار تناقض کرد، به انسان هویت طبقاتى مى‏بخشد. از این رو هویت طبقاتى، مانعى بر سر راه اجراى پروژه تجدد شد; هرچند خود، جزئى از تاریخ و تجربه تجدد بود. بدین سان هویت‏بخشهاى مختلف به انسان از جانب تجدد و از جانب سرمایه‏دارى در تعارض قرار گرفتند. مارکس هویت طبقاتى انسان در عصر سرمایه‏دارى را با هویت انسانى انسان در تعارض مى‏دید. به نظر او ظهور انسان به عنوان «فرد» در عصر سرمایه‏دارى و در ایدئولوژى بورژوایى، نشانه گسست انسان از هویت جمعى او بود. از این رو ،چنانکه خواهیم دید، سوسیالیسم و مارکسیسم مظهر بحران در تجدد لیبرالى بودند. در این تعبیر مارکسیسم جزئى از طرح تجدد به شمار مى‏آید که در پى نقد شى‏ء گشتگى تجدد در موج اول آن، و در صدد تکمیل آن طرح بوده است.
2. در کنار تحدید طبقاتى تجدد باید از تحدید جنسى آن نیز سخنى بگوییم و البته این دو با یکدیگر پیوند عمیق دارند. تحدید جنسى تجدد، وابسته به تفکیک حوزه عمومى از حوزه خصوصى بود. اندیشه عصر تجدد برخلاف اندیشه‏هاى اعصار پیشین و بر وفق اصول اساسى لیبرالیسم میان این دو حوزه قایل به تمیز شد. همان روایت‏بورژوازى تجدد جایگاهى براى زنان در عرصه خصوصى جستجو کرد که از عرصه عمومى، یعنى عرصه مردان، متمایز مى‏شد. حق راى در آغاز مردانه و مالکانه بود. در واقع تحدید جنسى تجدد، با آرمانهاى اصلى آن یعنى عقل‏گرایى و اومانیسم در تعارض بود; تجدد در پى از بین بردن همه تمایزهایى بود که میان زن و مرد از لحاظ حقوق اجتماعى پیدا شده بود، اما در عمل، زنان در عرصه خصوصى یعنى در عرصه مالکیت و خانواده قرار مى‏گرفتند. و این، بنیاد جامعه‏شناسى موقعیت زنان در عصر تجدد است. بر این اساس انسان‏شناسى تازه‏اى از زن عرضه مى‏گردد که در آن بر روى ویژگیهاى احساسى و غیر عقلانى و وابستگى به حوزه خصوصى جامعه تاکید مى‏شود. چنانکه هگل مى‏گوید: «زنان نمى‏توانند به مثال مطلق دست‏یابند. تفاوت میان مردان و زنان مثل تفاوت میان حیوانات و نباتات است .زیرا رشد زنها آرام‏تر است... زنان اعمال خود را نه به موجب مقتضیات کلى، بلکه به حکم تمایلات و عقاید دلبخواهانه و جزئى تنظیم مى‏کنند.»
3. در عرصه سیاسى با محدودیت دیگرى بر طرح تجدد رو به رو مى‏شویم. کانون تحقق همه عناصر و اندیشه‏هاى اصلى تجدد لیبرالى و همه دستاوردهاى آن قاعدتا مى‏بایستى جامعه مدنى باشد. رشد طرح تجدد در گرو رشد جامعه مدنى بود که در مقابل ساختار دولت مطلقه قرار مى‏گرفت. بدین سان تقابل دولت و جامعه مدنى یکى از ویژگیهاى اصلى گفتمان تجدد بود. همه اندیشه‏هاى سیاسى عصر جدید، دایر مدار این تقابل بوده‏اند. دفاع لیبرالیسم از جامعه مدنى اگر به حد نهایى منطقى خود برسد جایى براى ولت‏باقى نمى‏گذارد و فرجام منطقى لیبرالیسم، آنارشیسم خواهد بود. اما در واقع چنین لیبرالیسمى تحدید مى‏شود و در نتیجه اجراى طرح انقلابى تجدد در حوزه سیاست محدود مى‏گردد. تحدید سیاسى تجدد لیبرالى به واسطه دو عامل صورت مى‏گیرد: یکى ظهور ساختارهاى دولتى جدید پس از فروپاشى فئودالیته، در قالب مفهوم حاکمیت در مرحله اول; و دیگرى دموکراسى به عنوان مرزى بر لیبرالیسم، در مرحله بعد.
ظهور ساختارهاى دولتى جدید، حدى بر توسعه جامعه مدنى به عنوان مظهر عمده تجدد لیبرالى بود. لیبرالیسم اولیه در پى تحکیم جامعه مدنى به عنوان کانون حقوق فردى و اجتماعى در مقابل دولت‏بود. در گفتمان لیبرالى فرد و جامعه، فعال و ساخت دولت، منفعل تلقى مى‏شود. دولت‏شر لازمى است که باید به حداقل کاهش داده شود و از دخالت در شئون اجتماعى و اقتصادى منع گردد. اما در مقایسه با واقعیات سیاسى این عصر که، بعلاوه، ریشه در تاریخ سیاسى گذشته دارند، چنین اندیشه‏اى بسیار آرمان‏خواهانه بود. میراث تاریخ گذشته در حوزه سیاسى، خود مرزى بر تجدد لیبرالى مى‏گذارد. در این مورد نیز چون موارد دیگر خلاصى از تاریخ و سنت، برخلاف تصور اهل تجدد، چندان ساده نیست. همین نکته خود یکى از محورهاى انتقاد متفکران ضد روشنگرى بر اندیشمندان تجدد بوده است. بدین سان تداوم ساختهاى سیاسى و اشکال دولتى قدیم مانعى بر سر راه اجراى طرح لیبرالیسم بود. در حقیقت دولت مدرن، به عنوان نهادى واجد حاکمیت، از درون ستیزه‏هاى سیاسى عصر فئودالى برخاست. اختلاف شاه و شئون اجتماعى موجب ظهور مفهوم حاکمیت‏شد. در عرصه اندیشه سیاسى نیز زمینه فراهم گردیده بود. اندیشه سیاسى قرون وسطى حول چهار محور خدا، شاه، کلیسا و مردم مى‏چرخید. محور اصلى اختلاف در مرحله اولیه، تقابل دولت‏یا شاه با کلیسا بود. تا وقتى که قدرت سیاسى ناشى از قدرت کلیسایى تلقى مى‏شد، مشکلى وجود نداشت. اما وقتى که در این فرض شک حاصل شد، شاهان براى مشروع‏سازى قدرت خود مستقیما به خدا و یا به مردم توسل جستند تا رابطه خود با کلیسا را تضعیف کنند.
همین قضیه، البته در مورد نهاد دینى نیز پیدا شد; با زیر سؤال رفتن کلیسا و ظهور بحران در آن، اندیشمندان مذهبى کوشیدند جهت رفع بحران یا به مردم و ملتها (جنبش شورایى) و یا به خدا (پروتستانتیسم) متوسل شوند. بدین سان بنیاد اندیشه حاکمیت در دوران قرون میانه فراهم آمده بود. حاکمیت در دولت مدرن با چنین سابقه‏اى به درد پیشبرد کار جامعه مدنى نمى‏خورد. برخلاف تصور کسانى که همه مفاهیم عصر تجدد را به حساب طرح تجدد مى‏گذارند، حاکمیت ریشه در گذشته داشت و از مفاهیم طرح تجدد نبود. تفکیک مفاهیم متعلق به تجربه و طرح تجدد لازمه شناخت تضادها، مرزگذاریها و بحرانهاى تجدد خواهد بود. بدین سان حاکمیت از نزاعهاى سیاسى عصر فئودالى، رقابت کلیسا و دولت، و مقاومت‏حکام محلى برخاسته بود و اساس دولت مدرن را تشکیل مى‏داد. حاکمیت تقسیم‏ناپذیر و تفویض‏ناپذیرى که ژان بدن بر آن تاکید مى‏گذاشت، ریشه در چنان تاریخى داشت. حاکمیت، به عنوان مقدمه‏اى ماقبل تجدد، ظرفى قدیمى بود که مظروفش مدرن مى‏شد. (همین بحث را مى‏توان در مورد تاثیر منفى ساختهاى قدرت سیاسى قدیمى کشورهاى به اصطلاح در راه توسعه امروز به سوى تجدد مطرح کرد. به این معنى که مظروف تجدد در ظرف نامناسب ساختهاى دولتى قدیم ریخته مى‏شود). بحث میشل فوکو در خصوص تداوم ساخت قدرت روحانى‏کلیسایى در عصر دولت رفاهى نیز در ذیل این مطلب کلى قابل درج است.
خلاصه بحث‏بالا این است که حاکمیت که در آغاز شخصى بود، بعدا در چارچوب قانون اساسى ملى ظاهر شد. دولت مدرن مدعى انحصار اعمال قدرت در سرزمینى خاص و بر مردمى خاص شد، و این اساس «مطلق‏گرایى‏» دولت مدرن به عنوان حامل اندیشه عقل کلى بود که مثلا در فلسفه هگل تبلور یافت.
4. عامل دیگر تحدید سیاسى تجدد لیبرالى، ظهور اندیشه دموکراسى به عنوان مرزى بر لیبرالیسم بود. تعارض نسبى میان لیبرالیسم و دموکراسى را مى‏توان در تعارض میان دو برداشت فردگرایانه و جمع‏گرایانه از اندیشه قرارداد اجتماعى خلاصه کرد. روى هم رفته، دموکراسى در قالب اراده عمومى و ضرورت تضمین آزادى با پشتوانه برابرى، اهمیت نهاد دولت و مسؤولیت آن در مقابل جامعه را تحدید مى‏کند. دولت‏باید نقایص جامعه مدنى و اقتصاد آزاد و بویژه توانایى بالقوه آن براى تشدید فقر را کنترل کند. دموکراسى به این معناى خاص تاریخى، حدى بر تجدد اولیه محسوب مى‏شود. اکنون معلوم مى‏شود که آزادى و عقل‏گرایى و ترقى‏خواهى ممکن است‏با موانع عمده‏اى رو به رو شوند. در واقع دموکراسى درمان برخى از دردهاى لیبرالیسم است که باید تلخى واقعیت نابرابرى را بچشد. بنابراین در این بخش باید به بررسى ساختارهاى سیاسى برخاسته از تجدد بپردازیم که خود محدودیتى براى طرح تجدد شدند.
شاید با اشاره به تجربه انقلاب فرانسه بهتر بتوان این مطلب را مطرح کرد. پس از انقلاب، دولت ژاکوبنى مواجه با موانع عمده‏اى بر سر راه گسترش آرمانهاى اصلى انقلاب شد. بر اساس تحلیل هانا آرنت، آزادى پس از انقلاب به آزادى منفى یعنى رهایى از فقر و مسکنت و تامین معاش خانواده تعبیر شد و با اولویت‏یافتن آزادى منفى، آزادى مثبت‏به معنى شرکت فعال در کنشهاى آزاد سیاسى در درجه دوم اهمیت قرار گرفت. مطابق تحلیل آرنت در عصر مدرن، سیاست که در اصل متعلق به حوزه کنش آزاد و عقلانى انسان در مقابل حوزه تلاش معاش ضرورى و طبیعى بود، کارویژه خود را از دست داد و در ورطه تامین معاش و ضرورت فرو غلتید. دولت انقلابى خود را نماینده اراده عمومى، به مفهوم روسویى آن، مى دانست و بدین سان تعبیر جمع‏گرایانه از قرارداد اجتماعى بر تعبیر فردگرایانه برترى یافت و این آغاز دموکراسى ژاکوبنى یا دموکراسى اکثریتى شد که در آن هدف، تامین معاش و رفاه توده‏ها شد و در نتیجه نقش و اهمیت دولت، دوباره مورد تاکید قرار گرفت.
دولتهایى که در این عصر پیدا شدند از این حیث اقتدارطلب و مطلق‏گرا شدند (چه بسا که فئودالیته با ساخت قدرت پراکنده‏اش براى اجراى طرح سیاسى تجدد مناسب‏تر بود، حال آن که کل فئودالیته یا قرون وسطى از زمان رنسانس، به عنوان غیریتى براى تعریف عصر جدید، طرد شده بود.) به واسطه چنین تحولاتى است که هویت طبقاتى وارد ذهنیت تجدد مى‏شود. طبعا نابرابرى در جوامع انسانى پدیده مزمنى است و هدف تجدد آن بود که نابرابرى را از حیث‏سیاسى و حقوقى از میان بردارد. اما اکنون نابرابریهاى اجتماعى، جزئى از گفتمان رایج مى‏شوند و در نتیجه، طبقات و هویت طبقاتى انسان که قبلا بدان اشاره کردیم شکل مى‏گیرد. مساله نابرابرى طبقاتى، به گفته آرنت، به صورت «مساله اجتماعى‏» ظهور مى‏کند. نکته این است که وقتى مساله اجتماعى در وجه شدید خود غالب است آیا مى‏توان از دولت کوچک دفاع کرد؟ آیا مى‏توان به اصل آزادى تا نهایت منطقى آن پاى بند بود؟ و آیا حل مساله اجتماعى نیازمند افزایش قدرتهاى دولت نیست؟ به گفته آرنت، در انقلاب فرانسه آزادى مثبت، نهایتا قربانى آزادى منفى و رهایى از فقر و تنگدستى شد. انقلاب صنعتى، شهرى شدن، تحولات فنى و مهاجرتها نیز موجب گسترش نابرابریهاى اجتماعى و تشدید «مساله اجتماعى‏» شد.
ادامه این بحث را بعدا در بخش مربوط به بحران تجدد اولیه خواهیم آورد و توضیح خواهیم داد که چگونه هم در اندیشه و هم در عمل سیاسى، این محدودیت لیبرالیسم درباره مساله اجتماعى به وسیله ظهور دموکراسى رفع شد و چگونه با درج اندیشه رفاه و شادى به جاى آزادى، در عین حال تجدد به طور کلى وارد مرحله دیگرى گردید. اما درباره ظهور طبقات باید در همین جا تبعات ظهور طبقاتى انسان را براى بحث تجدد به صورت کامل‏ترى توضیح دهیم. نکته اصلى این است که ظهور هویت طبقاتى انسان با طرح تجدد اولیه در تضاد است. طبقه‏بندى انسانها با اصول آزادى، برابرى، انسان‏گرایى و فردگرایى تجدد تعارض پیدا مى‏کند. البته با زوال هویتهاى دوران ماقبل تجدد تا اندازه‏اى زمینه براى ظهور هویت تازه‏اى فراهم شده بود و از سوى دیگر سرمایه‏دارى و تحولات انقلاب صنعتى و تشدید مساله اجتماعى این خلا را پر کرد و هویت تازه را طبقاتى ساخت. طبقات اجتماعى در معناى «براى خود» محصول این دوران هستند. جامعه ماقبل تجدد به این معنا طبقاتى نبود، یعنى مردم به خود به عنوان عضو «طبقه‏» نمى‏نگریستند. در آن دوران، تقسیم‏بندیهاى اجتماعى در هاله‏اى از فرهنگ و شان و شیوه زیست پوشیده شده بودند. «شئون اجتماعى‏»، در معناى وبرى‏اش، اساس جامعه ماقبل تجدد بود. شئون اجتماعى مقوله‏اى انضمامى‏تر از طبقه اقتصادى بود و بر فرهنگ و شیوه زیست اتکا داشت. با ظهور ملاک طبقاتى به عنوان عامل هویت‏بخش، فرد اکنون به عنوان سرمایه‏دار، کارگر یا دهقان ظاهر مى‏شود و عمل مى‏کند. پس هویت طبقاتى به عنوان تحدید دیگرى بر تجدد ظاهر شد.
بحث هویت طبقاتى را فعلا به عنوان زایده‏اى بر بحث ظهور مسؤولیت دولت در مقابل جامعه مطرح کرده‏ایم و باید بعدا بتفصیل از آن سخن بگوییم. اما بحث درباره ظهور هویت ملى، جزء اساسى بحث از تحدید سیاسى تجدد به واسطه ظهور ساختارهاى دولتى جدید است که اکنون بدان مى‏پردازیم. با ظهور حاکمیتهاى ملى از درون منازعات قرون میانه، زمینه براى تکوین دولت ملى مدرن فراهم شد. نکته اساسى، تضادى است که میان هویت‏بخش ملى و طرح اولیه تجدد پیش مى‏آید. مرزهاى ملى، اومانیته را منقسم مى‏کند و بدین سان ناسیونالیسم با لیبرالیسم در تضاد مى‏افتد. دولتهاى ملى، مصالحى دارند که با یکدیگر در تعارضند. کارگزار هویت‏بخشى ملى، دولت ملى نیرومند است که از همه توان خود، در رقابت‏با هویتهاى ملى دیگر، در تشدید این هویت‏بهره‏بردارى مى‏کند. در این میان طبعا هویت‏بخشى انسانى بر وفق اصول تجدد کارگزارى پیدا نمى‏کند. یکى از پیامدهاى ناسیونالیسم تشدید جداییهاى زبانى به نحوى آگاهانه است. ملیتها بیش از آن که محصول تبار و نژاد و تاریخ و زبان مشترک باشند، محصول اراده و خواست مشترکى هستند که در دولت ملى ظاهر مى‏شود. دولتهاى ملى از درون تبار و نژاد و زبان مشترک بیرون نیامدند، بلکه برعکس، تبار و نژاد و زبان مشترک محصول کار دولت ملى بود.
بتدریج نژاد و قومیت نیز به عنوان مبناى هویت پرورده مى‏شوند. بدین سان تفرق زبانى و نژادى و تشدید آگاهانه آن تحدید سیاسى دیگرى بر پروژه تجدد است. این تفرق و افتراق انسانیت را پاره پاره مى‏کند.
به طور کلى در این بخش، هم غیریتها و هم محدودیتهاى طرح اولیه تجدد را بررسى کردیم و نشان دادیم که چگونه عقل‏گرایى، آزادى و فردگرایى طرح تجدد از معنا تهى ماندند و ساختارهاى قدیم و جدید با هم ترکیب شدند و تجربه تجدد را تشکیل دادند. طرح تجدد از یک سو با ایجاد غیریتها در عرصه گفتمانى، و از سوى دیگر با برخورد با محدودیتها در عرصه واقعیت، بدین سان عقیم ماند. ظهور مفاهیم دولت ملى، ملیت، طبقه، ناسیونالیسم، هویت طبقاتى و ملى، اصول خودمختارى فردى و عقلانیت کلى، تجدد را با موانع عمده‏اى مواجه ساخت. همین موانع و محدودیتها زمینه بحران در تجدد اولیه را فراهم ساخت که به رفع حدود از آن انجامید. به این مبحث در بخش بعدى خواهیم پرداخت.
پى‏نوشت:
1. این مطالب، درسهاى نگارنده در دوره دکترى علوم سیاسى دانشگاه تهران، در سال 1374، بود و از ترکیب و تالیف و ترجمه چند اثر عمده فراهم آمده است.